رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 126 رای
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 126 رای
در باب شعر و آفرینش‌های شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد می‌شود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین می‌کند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح می‌کند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن می‌گوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج داده‌اند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطه‌نظرهای گوناگون شادروان دکتر زرین‏کوب در حوزه شعر فارسی و مطالعه‏ای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زنده‏یاد زرین‏کوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:

کتاب‌های مرتبط

هایکو میراث ژاپن
هایکو میراث ژاپن
5 امتیاز
از 2 رای
راهنمای تحقیقات ایرانی
راهنمای تحقیقات ایرانی
4.7 امتیاز
از 24 رای
افسانه های دری
افسانه های دری
4.6 امتیاز
از 7 رای
داستان های زنان شاهنامه
داستان های زنان شاهنامه
4.3 امتیاز
از 26 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

تعداد دیدگاه‌ها:
470

چشم هایم باز که شد ، در زمین خودم را یافتم
ب راستی من از کجا امده ام؟ یادم نیست
آه زمین چقدر شلوغ است
بسیاری چون خودم را میبینم در زمین،لیک مطمئن.
مطمئن چون کتابی در دست دارند که خیالشان را راحت کرده،پس به خواب رفته اند
عجیب است،من نمیدانم چیستم،این دیوانه ام خواهد کرد
نفس عمیقی میکشم و جبرا نقش آدم بازی میکنم،لیک میدانم ک بازیچه ی روباه های زمینی نیستم،پس در نقشم فرو نمیروم
ناخن هایم بلند میشود،مانند برگ درختان ک رشد میکنند،فهمیدی؟
چیزی در من جوان است،او پیر نمیشود،ثابت ست،سالها بروی او اثری ندارند،شاید دلیل کودک ماندنم همینست
میدانی،نمیتوانم خودم را با اهالی زمین وفق دهم؟نمیدانم از کجا پرتاب شده ام به زمین،اما یقینا آنجا برایم بهتر بود ک اینجا نظرم را جلب نکرد
میخاهم بروم
.
یاد سهراب بخیر،کفشهایم کو...
انسان چیست؟
نقاشیه نامفهوم کودکی که بروی شن های ساحل،
موجی می آید و تمام میشود
تنهایی میان جمعیت؟
شمعی روشن میشود در اَبدیت،زمان آب شدنش را بنگر،بخودت بنگر
در دنیایی که تمام آن را تاریکی احاطه کرده،شمع بسیار احساس تنهایی خواهد کرد
مینگری به هزاران سال بعد و زمانی که خودت را نمی یابی ایا دلگیر میشوی؟
آرام بگیر ای آرام جانم
تو در جایی زیست میکنی که هرکس برای خود نگرشی را میپرستد،و تو رها از همه افکار هستی،
این رهایی میآزارد تورا میدانم
نصیحت من بتوست ،آرام بگیر، نظار کن و لبخند بزن
عذاب اورست تنهایی،در آن وقت که بدور خود بسیاری میبینی
چرا که مردم در توهمند،بسیار از هم دور هستند.شاید فرسنگ ها،اما باید لبخندی تلخ بزنی، چرا که کنار هم ایستاده اند.
آری،چشمانت غیر از خورشید نمیبیند انهم چون به آن مجبوری.اما نادیدنی هارا چه؟
عمیق ک بنگری،غمی بزرگ در سینه ی آنان که بیدار هستند سنگینی میکند.
ایا شده که زمانی که در حال خواب دیدن هستی،آن خواب را باور کنی؟ایا اکثر مردم دیوانه هستند یا باور کرده اند آن خواب واقعیست.
من قول خواهم داد ک شعور تنها برای افرادست و هیچ زمان ،هیچگاه،و هرگز جامعه شعور نخواهد داشت.
آری، کافیست
آیا شده که معمایی را طرح کنی و بعد از خود جوابش را بخواهی؟
آیا شده چیزی را بسازی و بعد نابودش کنی؟
نویسنده نمیداند که شخصیت داستانش چ خواهد کرد؟
وقتی ضامن نارنجک عمر را بکشی ،ایا ارزش زندگی کردن را دارد؟
ایا وقتی حقیقت را میدانی،گوش میدهی به دروغ بزرگان؟
وقتی درون جعبه میدانی خالیست،آیا بازش میکنی؟
ایا بیمزد کار میکنی؟میدَوی میجهی یا بی اهمیت رد میشوی؟
ایا زمانی که فهمیدی پوچ است جهان،آن را باور میکنی‌؟من درون پوچی هستم
بی معنیست وقتی خوابم نمی آید چشمانم را بزور ببندم
چگونه میتوانم غذا بخورم،رشد کنم تا پیر شوم و غذای دیگران شوم تا انان نیز رشد کنند
ای افکار عذاب اور،دست از سرم بدار
افسانه ی عجیبیست جهان
افسون میکند مردمان درون این گوی را که پا مینهند
میدوند میخزند میخورند میمیرند
آیا تو نیز گول خورده ای و باور کرده ای که وجود داری؟
به اطراف بنگر،ایا متوجه این نشده ای که جهان خالیست یا میاندیشی به پس فردا ؟
لطفا میشود دیگر گول چشمانت را نخوری؟ میدانم که میبینند،ولی باورشان نکن،پوچست.حباست،میترکد و در دستت چیزی نمیماند.افسوس میخوری.
عزیز من،خواب شیرینیست،میشود بیدار شوی؟سخنم را در هفت لایه از خواب فقط گوشهایت میشنود.
تا بخود بیایی تمام شده ای،حباب میترکد،دلت میخواهد بیدار شوی ، اما جادو نمیزارد.
چشمت،گوشَت،حسَت،تنت،از این ساخته شده اند،پس چگونه میتوانی از خوابِ مرگ بیدار شوی؟
دنیا جادوست،و پر از جادوگران،اما تو این طلسم را بشکن.
شعری از نیچه خطاب به حافظ:
به حافظ، پرسش یک آبنوش:
میخانه‌ای که تو برای خویش
پی‌افکنده‌ای
فراخ‌تر از هر خانه‌ای است
جهان از سر کشیدن می‌یی
که تو در اندرون آن می‌اندازی،
ناتوان است.
پرنده‌ای، که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همه‌ای، تو هیچی
میخانه‌ای، می‌یی
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرو می‌روی ابدی،
از خود می پری : ابدی،
رخشندگی همهٔ ژرفناها،
و مستی همهٔ مستانی
- تو را تو را با شراب چه کار؟
بیا که در دلم از شادمانی ات غم نیست......خیالبافی من در خیال عالم نیست / به درد عشق دچارم، مرا مداوا کن......که بوسه نزد شفاخانه ی لبت کم نیست/ مرا تصور آغوش زندگی بخشت......قیامتی که در آن صحبت از جهنم نیست/ بیا که سردی این سینه ی پر از غم را......به غیر گرمی آغوش دوست مرهم نیست/ صفای جان من از جوشش لبانه ی توست......سراب وصل تو را انتظار زمزم نیست/ چگونه راز دلم را به دوست خواهم گفت......در این زمانه که جز چاه کوفه محرم نیست؟
گیرم که زنده ماندی - یک چند روز دیگر / بدبخت و بنده ماندی - یک چند روز دیگر/ پا روی حق نهادی - عزت ز دست دادی - گاوی چرنده ماندی - یک چندروز دیگر / یا قدرتی گرفتی - با ارتباط و لابی - گرگی درنده ماندی - یک چند روز دیگر / یا اینکه عمر خود را - زیر فشار ظالم - آرام و بنده ماندی - یک چند روز دیگر / دائم سکوت کردی - هر جا که ظلم دیدی - نرم و خزنده ماندی - یک چند روز دیگر / گیرم رقیب خود را - از صحنه در نمودی - عمری برنده ماندی - یک چند روز دیگر / یا غرق گریه بودی - یک چند شام تاریک - یا غرق خنده ماندی - یک چند روز دیگر / گیرم فرار کردی - یا گوشه ای نشستی - رفتی دونده ماندی - یک چند روز دیگر / در انتها شوی هیچ - چون وقت مرگ آید - در گور گنده ماندی - یک چند روز دیگر . . . . / سیاوش حبیبی

مرا از خود بدور و بخودت نزدیک گردان
ای افتاب عالم تاب و من افتاب گردان
این شب تاریک روحست و منم سرگردان بند هجرست و فراق، تو رهایم گردان
دوستان،ما اتفاق های افتاده هستیم،از چه بترسیم؟هراس از دست دادن جان یا آبرو و غرور؟ما پیشاپیش از جهان رخت بر بسته ایم،لیکن این جسم درگیر زمان و در گذشته گیر و مقاومت و توهم بودن میسازد.ما فرصتی نداریم و اگر هنوز نفس میکشی این را معجزه بدان و بجو.چه چیز را بجویی؟من هم نمیدانم ولی باید چیز جالبی باشد.زندگیت تا کنون چه بوده؟اوهام و تو در خواب خرناس میکشی در حالی ک چشمانت بازست و راه میروی.ب سخنم گوش کن و بجو.زندگیت را قمار کن و اگر بردی،بدست میاوری.سخنانم گنگ بود و اگر اماده باشی،قلبت خواهد شنید.نترس و قدم بگذار قبل از اینکه دیر شود.
شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک